زبانحال حضرت ام البنین با حضرت عباس
ای که از عـشـق عـلـی پـیـرو الله شدی مطمئن باش که بی فـاطمه گمراه شدی نـوکـر شیـرخـدا باش و ببـین شاه شدی خوش بحـال تو اگر عابر این راه شدی شـعـر من در پـیِ خود دیـدۀ تـر می جـوید گـوش کـن ام بـنـیـن با پـسـرش مـی گـویـد: بـازوانـت چـقــدر مـثـل پــدر می مـانـد روی نـورانـی تـو مـثـل قـمـر می مـاند لعل لبهای تو شیرین چو شکر می ماند صورتت کعبه و خالت چو حجر می ماند وارث غـیـرت مــولای زمـیـنــی پــســرم ســـنـــد مــــادری اُمّ بــنــیــنــی پـــســـرم ایـنـقـدر آه نـکـش نـالـه نزن گریه نکن هرچه دیدی الم و درد و محن گریه نکن با زمین خوردن و افتادن من گریه نکن حـداقـل جـلـوی چـشـم حسن گریه نکن چونکه در کـودکی ازدست کسی رنـجـیده وســط کـــوچــه ای افــتــادن مـــادر دیــده قـسـمـتـم شد در این خـانه کنیزی پسرم با کـنـیـزیست رسیدم به عـزیزی پسرم من نـبـودم قـدحـی اشک نریـزی پسرم گوش واکن که بگویم به تو چیزی پسرم بــنــگــر تـاب و قــرار دل بــی تــابـت را این حسیـن است بـبـین صورت اربابت را این کبوتر همه جا بر پَر خود حساس است نوکرش باش که بر نوکر خود حساس است پسر فاطمه بر خواهر خود حساس است بیشتر از همه بر مادر خود حساس است پیش او شـانـه به مـویت نـزدم گـریـه نکن یا اگـر بـوسـه به رویـت نـزدم گـریـه نکن بیـن این مـردم بـد ذات هـوادارش باش سپرش باش و نگهبان و نگهدارش باش توامان نامه نگیر از کسی و یارش باش علمش را که به تو داد عـلمدارش باش سـعـی کن با همه نـیـروت عـلـم را بـردار غــیـرت مـادری ات را به تـمـاشـا بـگـذار کـربـلا می روی و مـونـس آنها هـستی یک تـنـه ارتـش بـا غـیـرت آقـا هـستی گوش کن تو سپر عتـرت زهـرا هستی پس رکـاب قـدم زیـنـب کـبـری هـستـی حـرفـم این است که هـمـواره مؤدب باشی بـیـشـتـر دور و بـرحـضـرت زینب بـاشی میشوی یک تنه سرلشگر و سقای حرم مـیـشـوی مـایـۀ آرامـش دل های حــرم پـسـرم شـاهـرگـت را بـده در پای حرم نـگـذاری کـه بـیـایـنـد تـمـاشـای حــرم نـگـذاری کـه غـمـی قـسـمـت زیـنـب باشد یـا که چـشـمـی به قـد و قـامت زینـب باشد کـودکـان تشنـه که باشند خودت سقـایی تشنه باشد علی اصـغـر بشود غـوغایی مـایـۀ راحــتــی و دلـخـوشـی آنـهــایـی مـطـمـئـنـد که با مـشـکِ پُـری مـی آیی گرچه از سوزعطش پیکر تو غرق تب است قطره ای آب نخور اصغرشان تشنه لب است مشک بردار که خشکیدن لبها حتمی ست عجله کن تو که پـاییدن دریا حتمی ست مـوقـع آمدنت حـمـلـۀ اعـدا حـتـمی ست تیـربـارن شدن جسم تو آنجا حتمی ست جـای بـاران پـسـرم تـیـر سـویت می ریزد مشـک اگـر پـاره شـود آبـرویت می ریـزد ماه دنیـایی و مهـتاب به تو وابسته ست ساقی خـیمه ای و آب به تو وابسته ست دل دُردانـه بـی تـاب به تو وابـستـه ست تو علمداری و ارباب به تو وابسته ست تو که بر خـاک بیافتی سپـرش می شـکـنـد عـلـم تـو که بـیـافـتـد کـمـرش مـی شـکـنـد گرچه از لشگر بی شـرم بلا می بـیـنی در سیـاهـی زمین نـور خـدا می بـیـنـی گرچه از نیـزه و شمشیر جـفـا می بینی در عوض گل پسرم فاطمه را می بینی پـسـرم از مـن دلـخـسـتـه سـلامـی بـرسان جای من چـادر خـاکـی شده اش را بتـکـان |